دروغ میـگفت ..
بارها از او پرسیده بودم که دوستم داری ؟؟
میگفت : آری ؟؟
ولی،
ولی از چشمانش آشکار بود که دروغ میگوید ...
نگاهش از ترجمه عشق عاجز بود
تا اینکه روزگار
روزگار پیش عشق دروغمان سنگی انداخت
و ما را بی هم از هم کرد..
برای همیشه ...
تا ابد ...
در دلم شراره آتشی بود که درونم را می سوزاند .
از جداییمان چند ماهی گذشت ...
تا روزی که ،،،
او را با دیگری دیدم ....
گمانم دل به او داده بود...
و در آن دور دست
به دل ساده من می خندید ...
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
ایستگاه آخر
و آدرس
last-station.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.